محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

چه کیفی داره بازی

محمد مهدی نازنینم انقدر فاصله ی پست ها طولانی شده که نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم دلیلش هم مشغله های زیادم بخاطر تو و داداش ایلیاس! تو تا حدی شیطون شدی که هر یکی دو روز در میون اشکم رو در میاری پر از حرکتی .... بهتر بگم پر از خرابکاری!!! خیلی خیلی کنجکاوی ... بهتر بگم فضول!!! زور گو و لجباز هم که دیگههههه نگووووو!!! الهی من فدای همه ی این خصلت هات که یکی از یکی شیرین تره یادمه خیلی روزای پیش همیشه میگفتم دوست دارم پسرم اونقدر شیطون باشه که از دیوار راست بره بالا... تو همون خواسته ی منی یک پسر کوچولو که اگه ولش کنم از دیوار راست میره بالا و من باید همش پشت سرش راه برم پا بپای همه ی شیطونیات...
27 خرداد 1396

پانزده ماهگی

برام هیچ حسی شبیه تو نیست! کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه! همین که کنارت نفس میکشم... اینکه کنارت نفس میکشم اینکه میتونم نفس های تو رو بو کنم اینکه لبخندت رو میبینم اینکه هستی... بزرگترین نعمت خداس پسر کوچولوی شیطووونم پسرک بازیگوشم هلاکتم مادر ...
27 خرداد 1396

ناز بانوی طبیعت

بیرون رفتن از خونه اونم با وجود دو تا پسربچه ی اکتیو خیلی هم آسون نیس اما دلمون نمیاد به هوای این سختی شما رو از لذت بودن در طبیعت محروم کنیم پنج شنبه عزم خودمون رو جزم کردیم و وسایل رو جمع و یک پیک نیک پنج شش ساعته تو دل طبیعت... ناز بانوی طبیعت هم با خنکای بهاری و عطر دل انگیز گل و بوی چمن خوب ازمون پذیرایی کرد... منطقه ی ییلاقی شهمیرزاد راه رفتن میون علف ها و سبزه های تازه و پسرک پر از سوال من!!! بابا این چیه؟! تموم مدت یا من باید دنبالتون راه میرفتم یا باباجون خوب واقعا هم انتظار زیادی بود که تو یه مکان که تا این حد برات جدیده بنشینی دوست داشتی همه چیز رو تجربه کنی و لمس کنی همین تجربه های جدی...
7 خرداد 1396

نَمَکین

عزیزکم تموم حرکاتت شیرین و دوست داشتنیه تو هستی و دلم آرومه هر روز چیزای جدید یاد میگیری و کارات با مزه تر میشه... دلم پر میکشه برا روزی که حرف زدن رو کامل یاد بگیری و برامون بلبل زبونی کنی من هلاک معصومیت چشماتم مادر چشات آرامشی داره كه پابند نگات میشم ببین تو بازی چشمات دوباره كیش و مات میشم بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی كن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی كن ...
7 خرداد 1396

بابای مهربون

باباجون وقتی میاد خونه با تموم خستگی ها و دغدغه هایی که بیرون از خونه داره کلی براتون وقت و انرژی میزاره پا به پاتون بازی میکنه و الحق وقتی اون تو خونه است بیشتر میخندین الهی که همیشه تنش سالم باشه ...
7 خرداد 1396

تجربه های نو

سلام بهارم هرچند سال اول زندگیت پر بود از اولین ها و اتفاق های جدید اما خیلی چیزها بود که زیاد متوجهشون نمیشدی پارسال تو این روزها اونقدر کوچولو بودی که میترسیدم زیاد ببرمت بیرون اگرم میبردم بیرون شاید لذتی نمیبردی اما حالا ... این روزها با گردش های عصرانه مون حسابی لذت میبری و به قول عزیز هربار یه سانت قد میکشی!! اولین تجربه های صعود گوارای وجودت گمونم قراره یاد بگیری صعود به مراتب سخت تر از سر خوردن...   مشغول سرسره بازی بودی که دیدی داداش ایلیا داره به سمت آبشار میره چشمت که افتاد به آب با چنان هیجانی دویدی به سمت آبشار و ذوق زده شدی که دل آدم قنج میرفت برات دیگه هم بر نگشتی سمت وسیله های ب...
7 خرداد 1396

پارک گردی

قرار بود باباجون داداش رو ببره پارک که تو آخرین لحظات پیشنهاد داد من و تو هم بریم پیش به سوی پارک و کاااااج بازی!!!! بیشتر وقتت به قدم زدن و شوت کردن کاج ها گذشت البته وقتی داداش رو مشغول تاب بازی دیدی هوس کردی و سوار تاب هم شدی   ...
1 خرداد 1396
1